روزنوشته های یک معلم

قدرنشناسی

۱۱ مهر ۱۴۰۱

امروز یه اتفاق عجیب و تاسف بار افتاد که خیلی ناراحت شدم.

داشتم مطالعات درس میدادم. درس اول درمورد «دوست و دوستی» هست. طبق اصول تدریس:

گام اول تبیین نیاز به دوست بود. از روش پرسش و پاسخ استفاده کردم.

پرسیدم: «چرا با آدم ها دوست میشیم؟ چرا نیاز به دوست داریم؟»

و هرکس هر چی گفت به انقولتی زدم.

مثلا یکی گفت: «برای اینکه از تنهایی دربیاییم»،

گفتم: «خب مگه خانواده نیاز به تنهایی تو رفع نمیکنه.»

گام دوم گفتم یه برگه دربیارن و بنویسن بهترین دوست شون کی بوده و چرا؟ مگه چه اخلاقی داشته؟

گام سوم از روش نظرخواهی استفاده کردم. گفتم از خانواده درمورد اهمیت دوست نظرخواهی کنن.

اینا شد جلسه قبل یعنی پریروز.

 

برای گام چهارم هم امروز که برگه های نظرخواهی شون رو آوردن، درمورد نیاز به دوست صحبت کردم. ربطش دادم به نیاز به غذا.

گفتم: «همون‌طور که اگه غذا نخوریم می‌میریم، اگه دوست هم نداشته باشیم روح مون می‌میره. حالا غذاها سه مدل هستن:

یه سری ها خوشمزه و ناسالم هستن. مثلا پیتزا. اینا مثل دوستایی هستن که باهاشون خوش میگذره. ولی به ما ضرر هم میرسونن. من نمیتونم انتخاب کنم که خوشمزگی پیتزا رو می‌خوام ولی ضررش رو نمی‌خوام. تو دوستی هم نمیتونم بگم من فقط باهاش خوش میگذرونم ولی از بدی هاش تاثیر نمی‌پذیرم.

نوع دوم غذاها، خوشمزه و سالم

و سوم هم سالم و بدمزه و…»

خلاصه توضیحاتی دادم.

گام پنجم این بود که روی تخته نوشتم: «تو اول بگو با کیان دوستی، من آن که بگویم که تو کیستی»

و از بچه ها پرسیدم: «این شعر یعنی چی؟»

در گام ششم یک خاطره از تاثیر دوست روی خودم گفتم.

و برای گام هفتم ازشون خواستم هرکس یه خاطره بگه که خاطره های خیلی جالبی گفتن.

مثلا باران گفت: «خانم من و نازنین از بچگی با هم دوست بودیم. هردومون هم یه خواهر ۸ ساله داریم که اونا هم از بچگی با هم دوست بودن. اما اخلاق من و آبجیم مثل هم نیست. اخلاق من و نازنین مثل همه و اخلاق آبجی من و آبجی نازنین هم مثل همه.»

یا مثلا نجمه گفت: «خانم من چند روز پیش به نازنین گفتم با من دوست میشی؟ بعد نازنین بهم گفت بذار من از دوستای پارسالت بپرسم ببینم اخلاقت چطوری هست. بعد بهت میگم میتونم باهات دوست بشم یا نه.»😂😂

زهرا هم گفت پارسال یکی تو کلاسشون بوده که با یه دختر بد دوست شده و اخلاقش به مرور از این رو به اون رو شده. برام جالب بود که همه ی بچه های کلاس تائیدش کردن و گفتن: «آره خانم راست میگه. واقعا مثل اون دختره شده بود. خیلی عوض شده بود.»

خلاصه سه نفر که خاطره گفتن یه دفعه یکی از بچه ها، دستش رو کوبوند روی کتاب مطالعاتش که روی میز باز بود و با عصبانیت داد زد: «خانم میشه یکم درس بدید؟؟!!» 😐😐😐😐😐😐😐😐

تصور کنید اون لحظه چه احساسی داشتم. وقتی این همه برای این درس زحمت کشیده بودم و با این دقت و ظرافت، دونه به دونه ی اهدافش رو در طرح درسم گنجونده بودم و گام به گام طی دو جلسه پیش رفته بودم، برام خیلی سنگین تموم شد که کسی لحظه ای احساس کنه که دارم خاطره تعریف میکنم و وقت تلف میکنم. چه برسه به اینکه این احساس رو بخواد به زبان همه بیاره. تصور کنید چقدر به هم ریختم و تصور کنید چقدر خستگی تو تنم موند.

بهش گفتم:

این درس اول بود…

صفحه ی دومش…

تاثیر دوست…

درس دادن من از رو کتاب خواندن نیست. این الان درس مون بود. اما اگه دوست داری مثل معلمای دیگه از روی کتاب بخونم و برم و به اون میگی درس دادن، باید بهت بگم برای من خیلی راحت تره اونجوری ولی من همچین معلمی نیستم.

ناراحت شدم از اینکه اینهمه انرژی میذاری براشون، آخرش هم میگن خانم ما اصلا درس نمی‌ده. فقط حرف معمولی میزنه. واقعا متاسفم برای هرکسی که چنین تفکراتی داره و چنین تفکراتی رو رواج میده و به بچه ها القا می‌کنه. من می‌تونستم توی یک ربع از روی متن بخونم یکم هم توضیح بدم، چهار تا سوال هم دربیارم و تماااام. نه که اییینهمههه وقت و انرژی و خلاقیت بذارم، آخرش هم همچین حرفی بشنوم. خداروشکر فقط دو سه نفر تو کلاس من اینجوری هست. بقیه خیلی از این روش های من استقبال میکنن. اگر اکثریت همچین عقیده ای داشتن واقعا خودم رو اذیت نمی‌کردم. از رو میخوندم و میرفتم. هرچی هم بیشتر سوال میدادم میشدم معلم بهتر.

راستی گام آخر هم این هست که بچه ها گروهی پنج ویژگی از یه دوست خوب بنویسن.

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این تجربیات را هم بخوانید:

زوج و فرد

زمان به عقب برگشت

به تو چه؟!